از چیزهای کوچیک لذت میبرم. همیشه نه؛ هر وقت که حواسم باشه. نتیجتا به کارپه دیم هم پایبندم. همیشه نه؛ هر وقت حواسم باشه. امروز که دو سه تا از شاگردام از ذوق بغلم کردن و یکی از شیطون و حرف گوش نکنترینهاش بهم گفت "خانوم دوستت دارم" و از دست یکی دیگشون یه هدیه کوچیک گرفتم، پیش خودم گفتم صبح چه حال نزاری توی سرت متصور بودی پریسا و الان واقعیت رو نگاه، چه خوش سعادتی. اذیت شدنها، خستگیها، بدیها، دلشکستنها، بیمسئولیتیها، ناامیدی و غم، کم یا زیادش جزو زندگیه اما کاش بتونم همیشه سعادت لابلای زندگی رو هم ببینم. ظهر که برای یارم تعریف کردم گفت که خیلی خوشحاله. چی از این مهمتر برای پریسا؟
حالا من اینجور فکر میکنم که آدم باید یکی - و فقط یکی- را داشته باشد توی زندگیاش، که جلوش کم بیاورد. یکی که مشتاش را ببرد جلو، پیشش وا کند. که سری که بر سر گردون به فخر میساید را بیاورد، با خیال راحت بگذارد بر آستانش. نه به ذلت و خاکساری، که به مهر و فروتنی. از 《پناه》 حرف نمیزنم؛ از 《مرشد》 و 《معشوق》 هم. نام ندارد شاید. فقط میدانی کسی است، و هست. تنها کسی است که میداند تو هم گاهی کم میآوری. تو هم تمام میشوی. میرسی به آخر خط. و همانجا ایستاده - در سکوت - منتظر تا تو دوباره برگردی به بازی و همین خوب است. همین که میدانی کسی هست. همین که میدانی، که میداند.
|دال دوست داشتن_ حسین وحدانی|
برای یارم میخونم که
"بی تو خموشم.
با که بجوشم.
جفت تنم تو.
خسته و عریان.
پیش غریبان.
پیرهنم تو"
بعد چشمام رو میبندم و به خاطر روزای سختی که گذرونده از خداجان میخوام که صبر بده به دلش. به واژههای قشنگی که با یار مرور میکردیم "همدرد" رو هم اضافه میکنم.
درباره این سایت